محل تبلیغات شما



سلامی به بلندی پاییز 98 به بچه های مجازی

ببخشید این روزها نمیتونم زیاد بیام وبلاگ

درگیر این پایان نامه ی خراب شده ام هستم بالاخره با هر بدبختی ای بود، همون تیرماه

پروپوزالم تایید شد و بعد از اون من، 6 ماه بعد، یعنی (اگه اشتباه نکنم) دی ماه میتونم دفاع کنم

خلاصه اینکه برام دعا کنید حسابی به شدت محتاج دعای شما عزیزان هستم

فک کنم تا الان موضوع پایان نامه م رو با توجه به سوالایی که تو پست قبلی ازتون پرسیدم،

فهمیده باشید

تحلیل رمان من پیش از تو» جوجو مویز از منظر جامعه شناسی عشق هست

راستش این مدت درگیر مصاحبه از افرادی که این کتاب رو خوندن، بودم

میتونم بگم بیشتر یه چالش جدید هست این کار برام

یه چالش در مورد عشق

وای سراغ چه چیزی هم رفتم اونم تو این فصل پاییز

با شروع این کارم، وقتی تو اوج مصاحبه، با مصاحبه شونده ها راجع به عشق میپرسم، تازه با

دنیایی از دیدگاه ها در مورد به عشق روبه رو میشم.

خیلی جالبه

برای بعضی ها شیرین. برای بعضی ها تلخ (مثل من) برای بعضی هام متفاوت

حالا واقعا به نظر شما عشق چیه بچه ها؟!

استاد راهنمام نمیدونه من وبلاگ دارم دلم میخواد تو این چالش، به شکل دوستانه همراهیم 

کنید

نگران نباشید اجازه میدم این مثل یه راز بین ما بچه های وبلاگی بمونه(میتونید نظرتون رو به

شکل خصوصی بگید)

دلم میخواد دیدگاهتون رو درمورد عشق بهم بگید

میدونید راستش دلم نمیخواد در مورد عشق خیلی منفی بافی کنم تو پایان نامه م.

چون میدونم اگه از دیدگاه خودم بخوام چیزی رو بنویسم، باتوجه به تجربه ی تلخی که داشتم،

ممکنه خیلی کار قشنگی درنیاد

دلم میخواد کمکم کنید تو این راه

یکی از سخت ترین قسمت پایان نامه ام اینه که عشق رو تعریف کنم 

نمیتونم بگم که من تو این 27 سالی که از خدا عمر گرفتم، آخر سر نفهمیدم که عشق چیه

27 سالگی! راستی 14 شهریور شدم 27 سال هنوز هنگم

نمیدونم تو بین این بچه هایی که لینکشون کردم، چند نفرشون همسن های خودم هستن

ولی اگه هستن، دوست دارم بپرسم که شمام مثل من احساس میکنید که خیلی زمان براتون

زودتر میگذره جوری که انگار تو یه شیب تند به سمت 30 سالگی حرکت می کنید یا فقط من 

اینجوری ام؟؟؟!!!

به خدا هنوز باورم نمیشه که شده 27 سالم

احساس میکنم هنوز همون دختر کوچولوی 17 ساله ام نه راستش باورش برام خیلی سخته

دلم نمیخواد بزرگ شم.

میدونین انگار دارم فرار میکنم

نمیدونم از چی.

از یه چیزی وحشت دارم. ولی نمیدونم اون چیه.

انگار بزرگ شدن منو یاد خیلی چیزا میندازه

نمیخوام یادش بیوفتم

نمیخوام یاد حماقت هام بیوفتم.

نمیدونم اون چیزی که در مورد اون تجربه کردم چی بود فقط میدونم حماقت بود

حماقت خودم بود. آرهحماقت خودم بود که بهش اهمیت دادم

میدونین وقتی به کسی که هیچی نیست، پروبال دادن بهش، درواقع سقوط خودتونه.

نکنین 

به هر کسی تو زندگی به اندازه ی ظرفیتش پرو بال بدین نه بیشتر

مثل من نباشین که به اون رامین آشغال، پرو بال دادم ارزش دادم اما اون آخر سر

بهتون نگفتم چی گفت بهم نه؟؟؟!

بهم گفت: تو هیچی نیستی تو اصلا آدمی نیستی که من بخوام بهش اهمیت بدم

تو زشتی . من از تو بالاترم تو در حد من نیستی

آره من در حدش نبودم 

اونوقت بهم حق بدین که با این وضعیت و با این دیدگاهی که این آشغال برام نسبت به عشق

وجود آورده، نوشتن این پایان نامه برام سخت باشه روم نمیشه اینارو به استادم بگم

آبروریزیه 

دانشجویی موضوع عشق رو انتخاب کرده که خودش

وای باز این پاییز اومد پاییز اعصابمو میریزه بهم.

امیدوارم هر دعایی که موقع شمع فوت کردن، میکنیم جواب بده

دی ماه برام خیلی خیلی خاصه خیلی مهمه. 

 


سلام

این اولین پست من، تو سال جدید هست

ببخشید واسه گفتن عیدتون مبارک» دیگه خیلی دیر شده اما میتونم بگم سال نو همگیتون 

مبارک باشه امیدوارم امسال، سال خوبی برای همه باشه

هر چند نمیشه خیلی امید داشت اما خب سعی میکنیم امیدمون رو از دست ندیم

چون تو زندگی، بدون امید، انگار هیچی نداریم.

امسال دلیل دیر اومدنم، به خاطر کارهای پایان نامه ام بودخیلی درگیر بودم و سرم شلوغ بود

البته هنوزم هست منتها امشب دیگه دل رو به دریا زدمو

کارای دانشگام یه جور به هم گره خورده چند بار موضوعم رد شده توسط شورای گروه

از یه طرفی هم دفاعم عقب افتاد و فک کنم تو بهمن ماه دفاع کنمتازه اگه همه چی خوب 

پیش بره

دیگه خسته شدم الان دارم روی یک موضوع جدید کار میکنم

بچه ها برام دعا کنید دعا کنید این موضوع جدیدم تأیید شهچون هم خیلی دوسش دارم هم 

کلی رفرنس براش جمع کردم

تو این مدت فقط چند بار پروپوزالم رو نوشتم و هی رد شده و کلی اصلاح میخواد

دیگه تا هفته ی پیش یه پروپوزال جدید نوشتم و دادم دست مدیر گروه

دوباره هفته دیگه باید برم دانشگاه ببینم جواب دادند یا نه

خلاصه خیلی درگیرم برای همون کمتر میام وب دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید

چشم باز کردیم و اردیبهشت شدخیلی زود، دیر میشه

امسال سر سفره ی هفت سین فکرم به تنها جایی که رفت فقط ارشدم بود و بس

دیگه واقعا نسبت به همه چیز به غیر از درسم، بی تفاوت شدم

خنثی

خیلی خوبه این حس خنثی بودن رو دوست دارم دوست دارم حفظش کنم

این حس خنثی بودن، حتی میتونه روی ظاهر آدم هم تأثیر داشته باشه

مثلا یکیش خود من

امسال، بعد از چندین سال که موهام تا پایین کمرم بود، رفتم و کوتاهش کردم

وقتی که یه دختر تو این زمونه و تو این شرایط، حاضر میشه از موهای قشنگ و بلندش دل بکنه،

 ببینید که دیگه باید به کجا رسیده باشه که حاضر شه اینکارو کنه

این دخترا دیگه قلبی نمونده براشون

اگرم مونده، دیگه از سنگ که هیچی، تبدیل به فولاد شده

یه وقتایی دلم برای اون قدیم قدیما تنگ میشه

اون موقع هایی که دنیامون رنگی بود مثل مداد رنگی

دلها رنگی زندگی رنگی 

اما الان همه چی رنگ یکنواخت به خودش گرفته

و فقط تنها چیزی که رنگی شده، آدمها هستند.

آدمهای امروز دیگه یک رنگ نیستن هر روز رنگ عوض می کنن

این رنگ و بارنگی شدن آدمها، اصلا جالب نیست 

اما زندگی خیلی سخت شده برای آدمهایی که هنوز یک رنگ موندن و نمیخوان مثل بقیه باشن

این هفته رفتم نمایشگاه کتاب و چند تا کتاب جدید گرفتم

اگه این درسها اجازه بدن، دوباره میخوام وارد دنیای کتاب بشم.

خود ورق زدن کتاب، حس بهتری به آدم میده

غرق شدن تو دنیای کتاب هم میتونه حال آدمو عوض کنه.

امیدوارم امسال به هرچی دوست دارین برسین

حسرت خیلی چیز بدیه دعا میکنم که هیچ کس تو زندگی، حسرت هیچی به دلش نمونه

براتون سلامتی آرزو میکنم وقتی سالم باشی، قدم زدن تو یه کوچه نزدیک خونه ت،  برات

لذت بخش تر از وقتی میشه که کلی ثروت داشته باشیاما همراه با داشتن کلی بیماری

اینجوری حتی سفر به بهترین جاهای دنیا هم برات تلخ میشه.

براتون شادی آرزو میکنم شادی به نظر من، میتونه یه دهن کجی ای باشه به روزگار و

تمام بدی ها و تلخی هایی که روزگار برات رقم زده.

براتون بهترین ها رو آرزو میکنم.

Happy New Year

 


سلام

هی روزگار نمیدونم حرفام رو از کجا شروع کنم

بعد از مدتی اومدم پست بزارم. بعد از یه مدت درگیری با این درس ها و دنبال

موضوع برای پایان نامه و

گفتم اولین پستم بعد از مدتی با شادی همراه با تبریک تولد حضرت مسیح باشه اما.

متاسفانه انگار ما طلسم شدیم

نباید هیچ وقت رنگ شادی رو ببینیم

روزهای آخر این ترم رو میگذروندیم.

هفته ی پیش، استادمون گفته بود که برای هفته ی بعد بهتون خبر میدم که بیاین کلاس یا

نیاین کلا مثل همیشه روزهای آخر هر ترم تق و لقه

این هفته استاد بهمون پیام داد که بچه ها نیاین کلاس سه شنبه کنسله.

ما هم خوشحال شدیم اما من تو فکرم بود که سه شنبه حول و حوش ساعت 10 صبح 

برم کتابخونه ی دانشگاهمون که دنبال منابع برای موضوع ام بگردم

ولی نمیدونم چی شد که اصلا کلا یادم رفت که برم دانشگاه به خودم گفتم فوق فرداش میرم.

تلویزیون خونه ما خاموش بود

حول و حوش ساعت نزدیک 1 ظهر، خاله م زنگ زد خونه ی ما.

صداش خبر از ترس و دلهره ی عجیبی میداد

حالم رو پرسید و اینکه پرسید کلاس داشتم یا نه. منم گفتم نه نداشتم که آروم گرفت و 

بهم گفت که چی شده.

به سرعت تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر.

گیج بودم.

چیزی که میدیدم، باور نمی کردم.

خبر رو به سرعت زیرنویس می کردند:

اتوبوس حامل دانشجویان دانشگاه علوم تحقیقات، روز 4 دی ماه 1397،ساعت

12:22، بر اثر سرعت زیاد واژگون شده و به دره سقوط کرد .

بر اثر این حادثه، 8 نفر جان باختند و 27 نفر مصدوم شدند

دیگه چیزی ندیدم.

یادم افتاد که صمیمی ترین دوستم که از دوران راهنمایی با هم دوستیم تا الان، و با

هم تو این دانشگاه، ارشد قبول شدیم، اون روز دانشگاه بوده

فقط سریع باهاش تماس گرفتم و تا زمانی که اون گوشی رو برداره و بگه الو»، بی قرار بودم

خداروشکر جواب داد اما صداش . بدجور گرفته بود.

انگار که گریه کرده باشه 

بعد فهمیدم که خود دوستم اونجا و شاهد عینی ماجرا بوده و هم چی رو با چشماش دیده و

مرگ رو به چشم خودش دیده و چه قدر خدا بهش رحم کرده.

همون روز، دوستم کلاس داشته. اون دانشکده ی فیزیک پلاسما درس میخونه

یعنی ته علوم تحقیقات

دانشجوها برای اینکه به کلاساشون برسن، مجبورن راه طولانی ای رو برن تو این مسیر

پر پیچ و خم، که به نظرم جز همون جاده های خطرناکه دنیاست

یه سری از بچه ها دانشکده هاشون و حتی کتابخونه و بقیه ساختمون ها، بالای

علوم تحقیقات قرار دارن و برای رفت و آمد مجبورن که از اتوبوس ها استفاده کنن 

اتوبوس هایی که خیلی از بچه ها میتونم بگم هر روز به راننده هاشون تذکر میدادن که آروم تر 

رانندگی کنن. حتی خودم چند بار وحشت کردم با این طرز رانندگی هاشون.

اتوبوس هایی که حتی اگر پلیس و مسئول معاینه فنی نباشی، خودت میتونی حدس بزنی که 

از رده خارجه.

میتونم بگم فرسودگی ازش می باره

دوستم نمیدونم خدا اونقدر دوستش داشته که انگار به دلش انداخته که سوار اون اتوبوس

کذایی نشه.

بنابراین سوار یه اتوبوس دیگه میشه

ظاهرا نزدیک های ایستگاه کتابخونه بوده که اتوبوس حامل دوستم و دانشجوها دیدن که اتوبوس

پشت سریشون با سرعت سبقت گرفت و. به دره سقوط کرد.

راننده اون اتوبوس، ماشین رو خاموش کرد و بچه ها به همراه راننده پیاده شدن و دیدن که 

هیششششکی نیس که بیاد کمک کسانی که تو اون اتوبوس هستند

خلاصه تمام بچه ها میرن سمت دره و .

یکی یکی جنازه های همکلاسی ها و هم دانشگاهی ها رو در می آوردند.

دوستم تعریف میکرد که هرچی میدید، دورو برش پر از جنازه بود.

جنازه بچه هایی که صبح با امید و آرزو اومده بودند دانشگاه برای درسشون

برای کار دفاعیه شون.

اما.

دیگه برنگشتند

دوستم گفت که فقط تونست با 4 نفرشون که هوشیار بودند، صحبت کنه و شماره تماس

خانواده هاشون رو گرفت و اطلاع داد.

بعدشم که ماشین های آتش نشانی و آمبولانس و اورژانس و پلیس و امدند و.

وقتی تعریف می کرد، یه دفعه به خودم اومدم و دیدم صورتم خیس از اشکه.

اما چه فایده.

نمیدونم واقعا نمیدونم چی بگم

اشک جلوی چشامو گرفته و نمیزاره براتون بنویسم

نمیدونم شاید اگر من یادم می موند و میرفتم کتابخونه و برای برگشت سوار همین اتوبوس

شده بودم و

یا حتی اگر دوستم تردید نمی کرد و سوار این اتوبوس کذایی می شد.

شاید. 

ما هم الان اینجا نبودیم.

اینجا نبودم که براتون بنویسم

بالاخره با پیگیری های زیاد ، کاشف به عمل اومد که این اتوبوس، روز قبلش متاسفانه

دچار نقص فنی شده و چند بار ترمزش ایراد پیدا کرده بوده 

اما با بی توجهی و هزارتا علت دیگه یا بهتر بگم مقصر این اتوبوس علی رغم وجود مشکل 

برای حمل دانشجوها استفاده میشه و

در نهایت تبدیل شد به حادثه ی روز 4 دی ماه سال 97 که تا الان کشته هاش به 10 تا رسید

حادثه ای که به راحتی میشد جلوشو گرفت.

با گذاشتن اتوبوس های استاندارد

با گذاشتن راننده های باوجدان که درست رانندگی کنند

با گذاشتن گاردریل و یه سری موانع استاندارد برای جلوگیری از سقوط تو دره

اما.

متاسفانه هیچ کدوم از اینها رعایت نشد و 

دیروز که با داداشم صحبت می کردم، متوجه شدم که دوست دوستش که داداشمم

میشناختش، تو همین اتوبوس بوده و فوت شده. 

اکثرا دانشجوهای کارشناسی بودند ارشد و احتمالا اگه اشتباه نکنم چند تا هم دانشجو

دکترا بودند.

افسوس.

هزاران افسوس

هزاران

چی باید گفت 

زبانم. روحم . جسمم عاجزه از بیان احساساتم نسبت به گلهای پرپر شده که نور امید

خانواده شون بودن 

بهترین دوست بودن برای دوستاشون

بهترین همکلاسی بودن برای همکلاسی هاشون.

بهترین هم دانشگاهی بودن برای هم دانشگاهی هاشون.

وقتی فضای مجازی رو نگاه میکنم، می بینم پر شده از پیام تسلیت. دنبال مقصر گشتن.

دعوا سر همین مسئله

اما چه فایده. باید همه ی اینها قبلا رعایت میشد.

دانشجوها که با هزاران بدبختی و با استرس دانشگاه قبول میشن

با کلی بدبختی کار ثبت نامشون انجام میشه

دانشجوها که نباید حتی یه خار به چشمشون بره.

حالا پر پر شدن 

به همین راحتی.

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای قصه عاشقانه

 

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

 

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

 

تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من

تو را می‌سپارم به دل‌های خسته

 

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب

تو را می‌سپارم به دامان دریا

 

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می‌سپارم به رویای فردا

 

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد

به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد

 

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

 

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه‌سار همیشه

 

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

 

 

بچه ها تو رو خدا اگه این پست رو خوندید، صلوات و فاتحه رو فراموش نکنید. یک دنیا ممنون.


دیگه عنوانی بهتر از این تو ذهنم پیدا نکردم بزارم ببخشید.

حالم این روزها تعریفی نداره

ناراحت از بالا رفتن سنممدست خودم نیست.

دارم به سرعت به سمت 30 سالگی حرکت میکنم و .ولی انگار دارم تو زندگیم، درجا میزنم.

چن روز دیگه به سن 26 میرسم.

دلم نمیخواد برم جلو دوست دارم برگردم به عقب.

به شدت احساس پیری میکنم. احساس میکنم درست از 20سالگی تا الان 

پیر شدم خیلی زود احساس پیری بهم دست داد.

چه قدر زود روحم شکست. بیخود و بی جهت .

سر چه ماجراهایی قلبم شکست.

دلم بدجور گرفته.

دلم یه شونه ای میخواد، برای اینکه بتونم سرمو روش بزارم و گریه کنم.

فقط گریه.

یکی باشه که به حرفام فقط گوش بده و بگه: میدونم آروم باش

حالم از این بالا رفتن سن که آخرش به هیچ و پوچ ختم میشه، بهم میخوره.

تو زندگیم تا الان هیچی نشدم

هیچی.

شدم مثل یه علف هرزی که داره بیخود رشد میکنه و میره بالا.

یادمه وقتی 16 سالم بود، درست قبل از شمع فوت کردنم، یه لحظه به این فکر کردم که

10 سال بعدش که میشم 26 سال، چه جور آدمی میشم

تو چه موقعیتی از زندگیم قرار میگیرم

چیکاره میشم

چه افتخاری برای خانواده ام کسب میکنم

اما

حالا می بینم هیچی نشدم.

چه قدر فکر کردن به آینده مسخره ست.

اصلا نمیدونم اینها رو برای کی دارم مینویسم.

دارم تو دنیای مجازی حرف دلم رو به یه عده از خودم مجازی تر می نویسم.

کل زندگی انسان، مجازیه.

یه دنیایی که آدمهاش عادت کردن برای هم نقش بازی کنن

هیچی تو این دنیا واقعی نیست.

هیچی.

 

  


اومدم دوباره. با دلی پر از غم و تنهایی مثل همیشه.

این روزها برام عین برق و باد میگذره مثل یه فیلمی که به سرعت میره و من هنوز 

اندر خم یک کوچه ام.

حال و روزم زیاد فرقی نکرده جز اینکه فقط لباس سیاهمو درآوردم

ولی .

دلم هنوز به خاطر خیلی چیزها به خاطر خیلی از اتفاق ها به خاطر یه عده ای از آدمها،

هنوز سیاه پوشه 

ای کاش زندگی اونجوری که ما آدمها دوست داشتیم میرفت جلو

ای کاش روزگار با ما بازی نمیکرد 

همه ش ای کاش همه ش اما و اگر تو زندگی.

خسته شدم

از این زندگی با این همه ای کاش» و اما و اگر»

یه چند وقتیه که تو خونه ی ما حرف از مهاجرت به آلمان زده میشه

از بچگی دلم میخواست برم از اینجا بدم میومد.

دل کندن سخته ولی باید رفت

باید پا روی دلت بزاری و بری

باید پا بزاری رو تمام خاطراتی که داشتی خوب یا بد

وقتی بچه بودم و 3 سالم بود، اون موقع برادرم هنوز به دنیا نیومده بود، مامان اینا برام تعریف

میکردن که میخواستیم مهاجرت کنیم به کانادا.

ولی به خاطر وابستگی شدید که مامان و بابام داشتند، نشد و .

اگر اونجا بودم، الان اونجا مدرسه میرفتم با یه فرهنگ دیگه بزرگ میشدم. رشته دیگه درس

میخوندمو.

کلا سرنوشتم عوض می شد

ولی .

این دفعه نمیخوام اشتباه پدر و مادرم رو به خاطر یه وابستگی تکرار کنم.

اون موقع بچه بودم و هیچی دست خودم نبود اما الان دیگه همه چی دست خودمه

مرگ یه بار شیون هم یه بار

میرم پا رو دلم میزارم. میرم

خسته شدم.

از این جامعه.

از آدمهاش.

از این پس زدنها.

از این کلاس گذاشتن پسرای مزخرف ایرانی (که هیچ پخی نیستن) برای دخترهای خوب و

ایرانی که از سرشونم زیادیه.

از اینکه برای اینکه مورد قبول جامعه و پسرا باشی، باید هزارجور عمل جراحی زیبایی انجام بدی.

تا شاید یه عوضی یه بیشعور عاشقت بشه آخر سر هم خیلی راحت پس ت بزنه

تازه اگرم قبولت کنن، تازه باید با خانواده مزخرف شوهر که صد تا چیز ازت میخوان درگیر باشی 

حالم بهم میخوره ازشون.

حداقل پسرای خارجی معنی عشق واقعی رو می فهمن

انسان رو به خاطر انسان بودنش دوست دارن 

نه به خاطر اینکه عمل جراحی زیبایی انجام داده یا نداده 

انسان رو به خاطر خودش دوست دارن نه به خاطر صد تا چیز دیگه (مثل پسرای اینجا)

اینجا که پسرای ایرانی و خانواده هاشون چیزی از انسان بودن حالیشون نمیشه و

توقعات مسخره دارن عین خودشون که خیلی مسخره ن

اگر نه، که تا الان من و امثال من اینقدر تنها نبودیم 

برنامه م برای آینده م بالاخره مشخص شد.

قراره که بعد از تموم شدن درسم، زبان آلمانی رو به طور جدی دنبال کنم 

اونجا هم فامیل داریم 

ولی من به امید فک و فامیل اونجا نمیرم.

میرم دنبال چیزی که همیشه دنبالش بودم

یه خونه میگیرم و تا آخر عمرم تنهایی زندگی میکنم.

خیلی دلم یه جای خلوت میخواد.یه جایی که هیشکی نباشه 

از این شلوغی های مسخره و بی خود دورو برم، که جز اعصاب خوردی، منفعتی برام نداره،

خسته شدم

پدر و مادرم بالاخره با رفتنم موافقت کردن 

فقط باید مدارکم و تکمیل کنم و اگه امکانش بشه، یه مقاله برای یکی از دانشگاه های

آلمان با کمک چن تا از دوستام بنویسیم که این مقاله بتونه جزء رزومه برام بشه.

با یه وکیل مهاجرت هم صحبت کردم.

خیلی دوست دارم اون لحظه برسه که دارم وسایلم رو جمع و جور میکنم و چمدونم

رو می بندم

و میام اینجا و براتون می نویسم که تا اطلاع ثانوی، ازتون خداحافظی میکنم و بقیه ی 

حرفام رو تو آلمان براتون می نویسم

دلم میخواد که اون روز برسه که تموم اتفاقات اونجا رو براتون تعریف کنم.

دلم میخواد تو کوچه پس کوچه های شهر هامبورگ قدم بزنم و فقط نفسسسسسس بکشم.

دلم میخواد برم اونجا چشمم به یه آسمون واقعااااا آبی بیوفته و فقط تماشاش کنم

به بدترین لحظه هاشم فکر کردم 

به اینکه حتما چن ماهی درآمد خوبی نخواهم داشت به اینکه شاید نتونم تا چن ماه یا

حتی چند سال اونجوری که دلم میخواد زندگی کنم و طبیعتا تا چند سال سختی دارم

اما هرچی که هست، می ارزه به اینجا و آدمهای مزخرفش

میدونم سختی داره، اما بالاخره یه روز به چیزهایی که دوس دارم تو زندگی برسم،

تو آلمان بهش میرسم

چیزهایی که نتونستم تا الان تو ایران بهش برسم و همه ش سگ دو بود و بس.

همه ش طرز فکرهای مسخره بود

همه ش سراب بود

همه ش دل شکسته بود

همه ش غصه بود.

خیلی خیلی خیلی دلم میخواد که روزهای آخر موندم تو اینجا، اون رو ببینم و یه تف بندازم تو 

صورتش و بهش بگم که دارم میرم تا از شر تو و آدمهای بی احساس و بیشعور امثال تو راحت 

شم 

آخ که دلم میخواد اون روز بیاد 

خیلی کار دارم خیلی  

از اینجا به بعد از خدا میخوام اونجوری که دلم میخواد برام پیش بره 

و کار رفتنم درست بشه.

به امید اون روز

 

 

 


تا حالا فکر می کردین یه روزی دست شستن و استفاده از وسایل ضدعفونی کننده بشه مهم ترین کارتون؟؟؟؟ جوری که جونتون بهش وابسته باشه؟؟ تا حالا فکر می کردین یه روزی مجبورین از آدمها فاصله بگیرین؟؟ جوری که حتی اجازه ی بغل کردن عزیزانتون رو هم نداشته باشین؟؟ و در آغوش کردن عزیزان و دوستانتون بشه یه حسرت یا یه آرزو؟؟ آرزویی که معلوم نیست کی قراره محقق بشه. ؟؟ تا حالا به این فکر میکردین که یه روزی مجبورین تو خونه بمونین یا خودتون رو قرنطینه کنین برای نجات جون خودتون
سلامی به بلندای پاییز 98 به بچه های مجازی ببخشید این روزها نمیتونم زیاد بیام وبلاگ درگیر این پایان نامه ی خراب شده ام هستم بالاخره با هر بدبختی ای بود، همون تیرماه پروپوزالم تایید شد و بعد از اون من، 6 ماه بعد، یعنی (اگه اشتباه نکنم) دی ماه میتونم دفاع کنم خلاصه اینکه برام دعا کنید حسابی به شدت محتاج دعای شما عزیزان هستم فک کنم تا الان موضوع پایان نامه م رو با توجه به سوالایی که تو پست قبلی ازتون پرسیدم، فهمیده باشید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها